من به
اندازه ی یلدا که بلند است و سیاه
تارهای
شب بیداریت را چله نشستم به کمین
قدرت
قصه من نیست تو مجنون منی
دستهای
من و این قالی و این شعر غمین
بند
بند من و این بند بهم پیوسته است
رنگ
رنگ تو به تزویر نگنجد به زمین
راز
دستان من و پیری این پیله ی بد
دردهایی
ست نهانجای من رسته ز کین
سجده
کردم، به نمازی رفتم کز خونم
شعله
می گیرد همین قافله بی پرچین
شرح
هر رج دل لیلایی بود
شرحه
شرحه شود آخر دل لیلای حزین
چه
کنم! تا گره سرخ حلال است مرا
رنگ
گیرد متن این بهشت سرخ رنگین
تا به
پایان برود هر روزم شیدایی ست
طرح
این پیچک رقصنده ی قالی نرمین
گرهی
زن به تاری که وصالی یابی
روزگاریست
در ایران من این است آئین
مردمانی
به هنر آغشته قالی طرح ملکوت
رازهایی نهان است در این قصه رج ها چندین
شعر از شهدخت رحیم پور