میرزاCarpet

فرش در آئینه ادبیات

میرزاCarpet

فرش در آئینه ادبیات

سلام خوش آمدید

۶۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «میرزا کارپت» ثبت شده است

دلش با من نبود

با گل های قالی همسایه بود

گلدان من

دیر وقتی بود که دلداده بود


پی نوشت: برای خالی نبودن عریضه اینو خودم گفتم. حقیقتش چند وقتی هست شعر و داستان فرشی پیدا نمیکنم. دوستان شاعر و نویسنده و فرشی هم که کمک نمیکنند. یادم میاد مشتری ثابت اینجا یه موقعی میگفت اگر شعر و ... ندارید زیاد سراغ دارم. خوب بسم الله ...

  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی

بهترین جا برای تبعید زنبوران مجرم، گل های قالی است


از وبلاگ بگم بخندی؟!

  • ۲ نظر
  • ۲۸ شهریور ۹۲ ، ۰۳:۰۳
  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی

شاپرک از لای در وارد خونه شد و روی مهتابی نشست .از اون بالا چشمش افتاد به زمین و چندین گل زیبا دید که انگار روی زمین پهن شده بودند. گلها انقدر قشنگ بودند که شاپرک با خودش فکر کرد تا حالا تو هیچ باغی گلهای به این قشنگی ندیده . گلهایی که شاپرک روی زمین دید هر گلبرگشون به یه رنگ بود . نارنجی ، نیلی ، بنفش ، آبی ، قرمز ، صورتی و ...

شاپرک انقدر ذوق کرده بود که دیگه از حضور آدمهای توی خونه نمی ترسید . چندین بار سعی کرد بره و روی گلها بشینه اما هر دفعه یکی جیغ می زد و شاپرک از نیمه راه برمی گشت .

طفلکی از دست این جیغ جیغو ها مجبور شد تا آخر شب رو مهتابی بشینه و منتظر بشه تا اهل خونه بخوابن . کم کم عقربه ساعت تکون خورد و رفت روی ساعت ده و همه به رختخوابشون رفتن. و انتظار شاپرک تموم شد

شاپرک آروم صدا زد سلام . ببخشید شما هنوز بیدارید ؟ مهمون نمی خواهید؟

گلها به شاپرک لبخند زدن . شاپرک با تمام سرعت از اون بالا شیرجه زد روی زمین و روی اولین گل نشست . شاپرک می خواست بوی عطر گل رو با تموم وجودش استشمام کنه اما با اولین نفس ،چنان بوی بدی به مشامش رسید که حالش بد شد . شاپرک به سرعت از جاش بلند شد و روی گل بعدی نشست .اما اون گل هم همینطور بوی بدی می داد . شاپرک روش نمی شد به گلها حرفی بزنه اما تحمل بوی بد گلها رو هم نداشت .

گلها که خودشون همه چیزو می دونستند از شاپرک عذر خواهی کردن و به شاپرک  گفتند ما گلهای فرش هستیم و همیشه زیر پای آدمها قرار داریم . ما به خونه ی آدما خیلی صفا و زیبایی می بخشیم ولی بعضی از آدما فقط بوی بد پاها و جوراباشونو به ما منتقل می کنن. مثل همین نیما که پسر این خانواده است .

 خودمون بارها و بارها دیدیم که مامان و باباش بهش نصیحت می کنن پاهاشو بیشتر بشوره و جوراباشو عوض کنه اما کو گوش شنوا؟

شاپرک دلش برای گلهای قالی سوخت و تو راه برگشت در گوش نیما گفت حیف این گلهای قالی !


داستان از انسیه نوش آبادی

  • ۲ نظر
  • ۰۳ شهریور ۹۲ ، ۲۲:۳۶
  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی

ترا بافته ام
ترا پشت پرچین انتظار
در تار و پود محبت
ترا بر دار قالی کوچه
ترا بر چوبه ی "هاف"
و در "قاف"
ترا در ذهن گرم نقشه های ترد قالیچه
ترا در پیچش نقشه های اسلیمی
و در میان لطف دست های گره نشان و صمیمی
ترا در ترنم رج ها
ترا در تلاقی خامه های رنگی
ترا در تماشای بلور یک تدبیر
و زیر سایه ی خسته ی حصار بافته ها
ترا در کوبش شانه بر رویش گل های خیالی
ترا در میان خنده ی قیچی چیده ام
در رویا یا خواب
گلی می شکفد در سراب
و نمی دانم از چه رو
ترا بافته ام !!!


هاف:چوبی در چله ی دار قالی، که با حرکت آن تارها برای بافت پود ِ زیر و رو استفاده می شود.
خامه: کرک برای بافت قالی


شعر از حوری ابوکاظمی

  • ۲ نظر
  • ۲۳ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۵:۵۵
  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی

1)       گل‌های قالی برای پاییز تره هم خرد نمی‌کنند.


نوشته پرویز شاپور و به کوشش علی حصوری و تورج ژوله. برگرفته از فصلنامه فرش.

  • ۱ نظر
  • ۰۴ ارديبهشت ۹۲ ، ۲۳:۳۰
  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی

سال1370دوم دبستان زمستان
اوضاع مالی خانواده خراب بود. حقوق معلمی پدرم 8200 تومان .مادرم قالی تنید. قالیچه ای با نقش نائین زمینه اُکر. من بافت قالی یاد گرفتم. چقدر عاشق قالی بافی شدم. دیگردنبال بازی های کودکانه و کوچه گرد نبودم . من خواب آن کفش های کوهدشت رامی‌بینم. نخ فروش به شرط آنکه در پایان بافت قالی رابرای اوببریم به ما نخ نسیه داد. ولی.....نخ فروش سر ما کلاه گذاشت...؟ ونخ هایش را نمناک به ما فروخت. پدرم کنار بخاری او را فحش داد و گفت: نخ های خامه توی یک کیلو 300 گرم نم دارند.
...ومن آرزو کردم کاش شکم گنده نخ فروش بترکد. قالی که تمام شد مادرم با اشتیاق نخ های تارراپاره کرد. صدای خرت خرت پاره شدن تارها نوای موسیقی شادی بود برای ما. پدرم قالی را برای او برد. ولی..... بعداز یک ماه دلال پول قالی را نداد. مادرم آرام گریه کرد. وپدرم کلافه مدام سیگارهما،بدون فیلتر کشید. با پدر رفتیم مغازه دلال.
پدر مرا نشان داد و بلند فریاد زد :

بی پدر می خواهم برای این بچه کفش بخرم.
آنوقت آرزو کردم کاش عباس آقا کفش های کوهدشت را نفروشد.
چند روز بعد پدر آمد. خندان. برای من و برادرم کفش خرید.
گل های قشنگ و رنگارنگ قالی ها برای مادرم ریشخند دلالان بود.


توضیح: از نویسنده این داستان اطلاعی ندارم
  • ۰ نظر
  • ۱۵ فروردين ۹۲ ، ۰۴:۰۹
  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی

گل رز صورتی از پشت پنجره سرک کشید و گل‌های سرخ زیادی را روی زمین دید.

کش و قوسی به ساقه‌اش داد و گفت: چقدر تشنه هستم، شما هم مثل من تشنه‌اید؟

گل‌های سرخ گفتند: نه. ما آب نمی خوریم. کسی هم تا به حال به ما آب نداده

گل رز گفت: مرا مسخره کرده‌اید؟ پس چرا اینقدر شاداب و سرحال هستید؟ گل‌های سرخ از لحن تند گل رز رنجیدند و سکوت کردند.

جارو که تا آن زمان ساکت و آرام به دیوار تکیه زده بود، خندید و رو به گل رز کرد و گفت:

تو به آب نیاز داری چون ریشه هایت در خاک است ولی گل‌های قالی ریشه در قلب قالیباف دارند.


داستانکی از فرحناز یوسفی در کتاب حاجی فیروز
  • ۰ نظر
  • ۱۵ فروردين ۹۲ ، ۰۴:۰۳
  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی
پهنه قالی

 سروده احمد دانشگر*


 ماه امشب همچو خورشید گران

می‌درخشد بر فراز آسمان

چون عروسان شب نما کرده به سر

بر رهش گسترده فرش سیم و زر

پهنه قالی است گویی آسمان

ماه زیبا چون ترنجی در میان

  • ۰ نظر
  • ۱۵ فروردين ۹۲ ، ۰۳:۵۸
  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی
میرزاCarpet

اینجا هر چیزی به فرش ربط مستقیم داره.
--------------------------------------------
این وبلاگ به اشعار، داستان‌های کوتاه و بلند و جملات کوتاه و زیبای ادبی، خاطره، دل نوشته، دستنوشته های همینطوری، مثل و حکایت، ضرب المثل و... که به نوعی مرتبط با فرش دستباف ایران وجهان باشد اختصاص دارد.
--------------------------------------------
برای همکاری میتوانید از لینک تماس با من استفاده نمائید. باتشکر

آخرین مطالب
آخرین نظرات