میرزاCarpet

فرش در آئینه ادبیات

میرزاCarpet

فرش در آئینه ادبیات

سلام خوش آمدید

۶۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «میرزاامینی» ثبت شده است

مادر فرش


یاس ها هم از رنگ آسمان خوششان نیامده.پرنده هم چشم اش که رو به بالاست بی فروغ شده و منقارش را بسته. کم کم آسمان موج می زند وتمنای نا امید پرنده و یاس وبید را 
می شکند در خود.
از الوار چوبی پایین می آیدو چند قدم از دار دور می شود. انگشت اشاره اش را لای دندانهایش می گذارد و آرام می فشارد. اگر از پدر نمی ترسید همه ی گره های آبی را میشکافت ویخ باغچه را می شکست.آهی می کشد و دوباره بر می گردد روی الوار وگیس دار را می کشد و پودها را می نشاند در لابه لایش. غصه اش گرفته. تند و تند 
می بافد. شانه را محکم می کوبد بر بی اعتنایی آسمان که بالا می آید و باغچه را پایین می برد.
"حکایت این هم شد مثل چشم های آهوی مادر که به جای سیاه، سورمه ای شدند. بچه آهو چشم هایش سیاه سیاه بود اما چون نخ سیاه کم آمد و پدر نخواست برای دو تا 
دایره ی کوچ، خرج الکی بکند چشم مادر سورمه ای شد که از حاشیه ی روسری زن ایل مانده بود."
شانه را می کوبد روی الوار که پایین می افتد و صدای افتادنش در سردی اتاق 
می پیچد. صدای پدر امتداد صدای شانه را خط می کشد:"حواست کجاست دختر؟... باز رفتی تو هپروت؟... به کارت برس."
سر بر می گرداند طرف چارچوب در که اندازه ی هیکل لاغر و ریز پدر از  روشنایی اس کسر شده و آهستهو شاید ترسیده می گوید:"بد نمی شد اگر آبی فیروزه ای 
می گرفتی..."
پدر انگار امروز از دنده ی چپ بلند نشده که عصبانی نمی شود و عادی می گوید :
" آبی که با آبی فرق نداره، همین خیلی هم خوبه."
" ولی آسمان که مثل این نیست..." کمی از نخ را بلند می کندو به پدر نشان می دهد.
پدر که کم کم ظرفیت مهربانی اش دارد سرر یرز می کند بی حوصله و بی توجه به چشمان منتظر دخترش می گوید:" این باید تا عروسی پسر "قربون" آماده بشه، دست بجنبان". و دوباره روشنایی قاب در را پس می دهد و می رود.

  • ۱ نظر
  • ۱۳ اسفند ۹۴ ، ۲۰:۳۲
  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی
گِره به گِره رج می زنم نقش زندگیم را

نقش زندگیم رج هایی داردکه فقط برای من است و از دید آدمیانی که روزانه روبروی این نقش می ایستند می گویند می گریند می خندند و... می گذرند پنهان است .رج هایی که هویت پنهان مرا می سازند هویتی که برای همه قابل دیدن نیست رج ها و تار و پودی که 
فقط من از حضورشان باخبرم 
من می دانم و شاید
آنانی که خوب است بدانند 
می نویسم برای ثبت کردن
برای خاطر سپردن 
برای یادآوری لحظه های ناب زندگیم 
باشد که نقشی خوش پدید آید...
برگرفته از وبلاگ گِره به گِره رج می زنم نقش زندگیم را

  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی
اتاق چوبی از احساس زندگی خالی

اتاق چوبی از احساس زندگی خالی
نه حس گریه ـ گلایه، نه حس خوشحالی
اتاق بی‌در و پیکر که دار قالی را
گرفته تنگ بغل، زیر سقف پوشالی
و دختری بی‌لبخند، صبح رو به پدر
ـ سلام! و بعد نه حرفی نه حال و احوالی
پدر مچاله، پدر ناتوان، پدر عاصی
پدر نتیجة شغل شریف حم‍ّالی!
پدر علیل و زمین‌گیر، دخترک اما
پرنده می‌بافد پا به پای بی‌بالی
برای وا شدن بخت دخترانة خود
گره زده است دلش را به ریشة قالی
و گاه می‌اندیشد به آفرینش و جبر
به این‌که خلقت انسان ندارد اشکالی!
به عشق زودرسی که سیاست فقر است
ـ به پوچیِ همة طبل‌های توخالی ـ
به لُ‍کنتی که دارد زبان کودکی‌اش
به «دوستت می‌دانم» به «دوستم دالی»
به زخم کهنه سرما، به سرفه‌های خشک
به لکه‌های خون روی صورت قالی
.
دو روز مانده به آغاز حس آرامش
دو روز مانده از این رنگ‌های جنجالی
دو روز مانده به این بخت بی‌دلیل، اما
کنار گورستان جای زندگی خالی!
شعر از محمد علی پورشیخعلی

  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی
گل های قالی


نیازى به آمد و شد فصل ها نیست 
تو که باشى 
با گلهاى قالى هم مى شود بهار را جشن گرفت
شعر از کیوان مهرگان

  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی
می پُرسمت صوفی من ...

با کال̊ ­باورهایِ تار ، تقدیر می بافی هنوز
در گم­̊ مداری نیلگون ، زنجیر می بافی هنوز
جامِ خمارین می چرا خامت کند صوفیِ من؟
بر بوم̊ ­آبی باژگون ، تصویر می بافی هنوز
مردابِ گنگ بی تپش ، زایاست در تخدیرِ ذهن
ابریشمین̊ ­پنــــدار را ، دلگیر می بافی هنوز
آیینِ دزدی مرزبان... تو با مدارایِ خموش
بر قامتِ اندیشه ات ، تحقیـر می بافی هنوز
شـــــورِ تمنّایت به سر، فرصت ترا آید بِسر
طرحی ز سیمرغِ پران گر دیر می بافی هنوز
در زمزمه فریادِ مسخ ، بس ماورایی اوج محو
نجوایِ رنجی کهنه را ، شبگیر می بافی هنوز
در رخوتِ سرداب گم ، دندانه هایِ خیره دام
قلّابِ انگشت و رَجی شهگیر می بافی هنوز؟
نازکبــــرانه شادخو ، رهپوت آید تا بهــار
بر بیشه نقشِ شرزه ای از شیر می بافی هنوز؟
شعر از سوسن خسروی

  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی
گل های قالی


تنها سهم قاصدک ,
از باز شدن دَر ...
هم نشینی با ,
گُل های قالی بود ...
شعر از معصومه پرتوی زاده

  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی
رنگ عشق


کاش قالی بودم بر دار ...
که تو با سر انگشتانت مرا می بافتی ...
آن هنگام تار و پودم ...
رنگ عشق می گرفت ...
شعر از محمد شیرین زاده

  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی
نقشه قالی ما خالی بود

نقشه ی قالیِ پیش روی ما خالی بود ...
خالی از نقش گل و طرح یه خشکسالی بود ...
با تقلب، روی دار، نقش یار آویختیم ...
نقشه اش بس سرخ بود ...
رنگ، بس نبود ...
خون خود را ریختیم ...
شعر از علیرضا شهبازی (شهباز) 

  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی
اتاق آشنا

وای که این اتاق چه آشناست
اینجا، نزدیک در، نیمکتی بود،
قالیچه ای ایرانی در روبروی آن
در کنارش، طاقچه ای با دو گلدان زرد
در سمت راست – نه، مقابل – اشکافی آینه دار
آن وسط، میزی که پشتش می نوشت
و سه صندلی بزرگ حصیری
باید هنوز هم این دور و بر باشد، آن خرت و پرت های قدیمی
در کنار پنجره، تختخواب بود:
آفتاب بعد از ظهر به روی نصفش می افتاد
یک بعد از ظهر در ساعت چهار جدا شدیم…
تنها برای یک هفته… و بعد شد
آن یک هفته برای همیشه.
کنستانتین کاوافی
ترجمه کامیار محسنین


  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی
زندگی بس سخت است

زندگی باغچه ایست
که در آن باید کاشت
هر چه مهر است وصداقت هم نیز 
بی مترصک اما 
قاصدک زندانیست
زندگی باید کرد
زندگی باید ساخت 
چشمهارا شستیم 
جور دیگر دیدن 
در توان ما نیست
زندگی دشوار است
منکه هجرت کردم 
همچو یک 
مرغ مهاجر اما 
آسمان هر جا هست
با همان یک رنگیست
سر بیاور تو زگور
با توام 
ای سهراب
زشکوفایی گلهای اقاقی
کم گو 
گل این قالی ما
هیچ شکوفا هم نیست
گرچه رنگش جاوید
عطر وبویی
ندارد از خود
زندگی بس سخت است
زندگی ابهام است
شعر از بهروز احمدی

  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی
میرزاCarpet

اینجا هر چیزی به فرش ربط مستقیم داره.
--------------------------------------------
این وبلاگ به اشعار، داستان‌های کوتاه و بلند و جملات کوتاه و زیبای ادبی، خاطره، دل نوشته، دستنوشته های همینطوری، مثل و حکایت، ضرب المثل و... که به نوعی مرتبط با فرش دستباف ایران وجهان باشد اختصاص دارد.
--------------------------------------------
برای همکاری میتوانید از لینک تماس با من استفاده نمائید. باتشکر

آخرین مطالب
آخرین نظرات