در زندگی زخمهایی است که مثل خوره روح را در انزوا میخورد.
کاش میتوانستم گره گرهام را از هم بگشایم. کاش فارسی باف بودند این گرهها و امیدی به باز شدنشان. چه کنم که بافنده سرنوشت همه را ترکی گره زده به تار و پودم.
همه چیز را از دست دادهام. اگر فرش ماشینی بودم و اکریلیک و پانصد شانه و اسپرت باز اینقدر نا امید نبودم. امّا چه کنم این اصالت چندین هزار ساله را؟! به قول آن گبه شیرازی:
دیدار مینمایی و پرهیز میکنی
بازار خویش و آتش ما تیز میکنی؟
- ۰ نظر
- ۱۸ فروردين ۹۲ ، ۰۷:۳۲