روی چهار چوب فلزی بین دو اتاق ایستاد دست برقلبش گذاشت پلک روی چشمانش کشید ، رفت.
همیشه
به اندازه پلک زدنی طول می کشید تا ازچهارچوب عبور کند اما ناخود آگاه به
گذشته می رفت و خاطره ای چون کبوتر در سرش پرواز می کرد.
شتابان
به طرف راهرو می رفت ببیند مادرش با چه کسی صحبت می کند که در جا میخکوب
شد. مادرش ایستاده بود و او ساکی در دست ، لباس خاکی بر تن برای خداحافظی
آمده بود. برعکس همیشه که به گلهای قالی نگاه می کرد ناگهان سربلند کرد
پروانه را دید ، با شرم سر به زیر انداخت به گل های قالی خیره شد. معلوم
نبود او در گلهای قالی چه دیده بود که دیگران نمی دیدند. پروانه خودش را پشت در چوبی مخفی کرد دست روی قلبش گذاشت.
اوبا آرامش با زن عمویش خداحافظی کرد و رفت.کسی نمی دانست برای آخرین وداع آمده است و دیگر باز نمی گردد.
سال ها از آن روز ها گذشته بود اما برای پروانه گوئی دیروز بود، پشت دست به چشم کشید با صدای مادرش به خود آمد که گفت :
- پروانه دخترم بیا کمک کن این قالی رو از دار پائین بکشیم ، بلاخره تمومش کردی.
داستان از محمد حسن ابوحمزه