میرزاCarpet

فرش در آئینه ادبیات

میرزاCarpet

فرش در آئینه ادبیات

سلام خوش آمدید

درود بر تمام دختران فرش باف

درود بر تمام دختران طراح

درود بر تمام دختران رنگ رز

درود بر تمام دختران نقاش

درود بر تمام دختران هنرمند

درود بر تمام دختران ایرانی که همشون هنرمندن


روز دختر مبارک

  • ۲ نظر
  • ۱۶ شهریور ۹۲ ، ۰۸:۰۸
  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی

انسانهای خوب همانند گلهای قالی اند نه انتظار باران را دارند و نه دلهره ی چیده شدن ، دائمی اند !


آزاده ایرانی

  • ۱ نظر
  • ۱۵ شهریور ۹۲ ، ۱۸:۲۸
  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی

زندگی مانند نقش و نگارهای قالی ایرانی است که زیبا هست ولی درک معنای آن مشکل است.


آلدوس هاکلی (نویسنده و طنز پرداز انگلیسی که به عنوان یک روشنفکر در زمان حیات خود 1894 - 1963 شناخته شد)

  • ۰ نظر
  • ۱۴ شهریور ۹۲ ، ۲۱:۰۳
  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی

چهار دور اتاق را گز می کنم
گوشه به گوشه را
مرکب سیاه می ریزم
و شعرهای باطله ام را
برای فاتحه نثارت می کنم
اما هیچ جا
مناسب دفن تو نیست
قالی خاکستری را کنار می کشم
بهترین جاست
یاد ترا
زیر خاک قالی دفن می کنم
اما
نمیدانم چه می شود
که نام تو
در میان این همه گلبوته های نارنجی
همچو ترنجی فیروزه ای
به روی قالی نقش می بندد


شعر از ا.کمالی(آذین)

  • ۱ نظر
  • ۱۱ شهریور ۹۲ ، ۲۳:۵۷
  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی

... معلم, همشهری من بود. شهر ما, شهر قالی بود. دار قالی در خانه‌ها به پا بود. قالی نقشه می‌خواست و نقشه را نقاش می‌کشید. هر چه نقاش بود, نقاش قالی بود. و شمار نقاشان زیاد بود. و در نقشه‌ی قالی تنها اسلیمی و بادامی و کشمیری و گل شاه‌عباسی نبود. شکار و پرنده هم بود. بزم خسرو و شیرین هم بود. اینها را همه معلم می‌دانست. ... زنگ نقاشی, دلخواه و روان بود, خشکی نداشت. به جد گرفته نمی‌شد. خنده در آن روا بود. معلم دور نبود. صورتک به رو نداشت. بالایش زیر حجاب سیاه علم حصولی پنهان نبود. صاد معلم ما بود. آدمی افتاده و صاف. سالش به چهل نمی‌رسید. رفتارش بی‌دست و پایی او را می‌نمود. سادگی‌اش وی را به لغزش سوق می‌داد. اگر شاگردی چادر شبی کنجاله برای گاو معلم می‌برد, وی هدیه می‌گرفت. نه آن که رشوه‌ستان باشد, شرمش بود احساس کسی رد کند. و شاگرد از در براند. و اگر در امتحان نمره‌ای خوب بر ورقه‌ی شاگرد رقم می‌زد, عطایش را عوض می‌داد. به دبستان خط می‌آموخت. و به ما نقاشی. سودایش را مایه نبود. در دانش نقاشی پیاده بود. شبیه‌کشی نمی‌دانست. کار نگار نقشه‌ی قالی بود. و در آن دستی نازک داشت. نقش‌بندی‌اش دلگشا بود. و رنگ را رنگارین می‌ریخت. آدم در نقشه‌اش نبود. و بهتر که نبود. در پیچ و تاب عرفانی اسلیمی آدم چه‌کاره بود. حضورش الفت عناصر را می‌شکست. در «گام» رنگی قالی, «نُت» خارج بود. بی‌آدم, آدمیت قالی فزون بود. در هنر, حضور نادیدنی آدم خوش‌تر.
معلم مرغان را گویا می‌کشید. گوزن را رعنا رقم می‌زد. خرگوش را چابک می‌بست. سگ را روان گرته می‌ریخت. اما در بیرنگ اسب حرفی به کارش بود. و مرا حدیثی از اسب‌پردازی معلم در یاد است: سال دوم دبیرستان بودیم, اول وقت بود. و زنگ نقاشی ما بود. در کلاس نشسته بودیم. و چشم به راه معلم. صاد آمد. برپا شدیم و نشستیم. لوله‌ای کاغذ زیر بغل داشت. لوله را روی میز نهاد. نقشه‌ی قالی بود. و لابد ناتمام بود. معلم را عادت بود که نقشه‌ی نیم‌کاری با خود به کلاس آورد. و کارش پیوسته همان بود. ...


برگرفته از کتاب «اطاق آبی»سهراب سپهری به کوشش پروانه سپهری

  • ۰ نظر
  • ۱۰ شهریور ۹۲ ، ۱۳:۳۳
  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی

عزیزم قالی بافم دس مریزاد

حریر سینه صافم دس مریزاد

دمُ دم می زنی شونه به قـالی

عــزیز باوفــایم دس مریزاد


ترانه های قالیبافان کاشان به کوشش هادی شرفی و دکتر امیرحسین چیت سازیان

  • ۰ نظر
  • ۰۸ شهریور ۹۲ ، ۲۲:۴۷
  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی

ببافم قالی قالی

ببافم یادگاری

گل می اندازم به قالی

عزیزم رو گل قالی

عزیزم جای تو خالی

عزیزم جای تو خالی

ببافم قالی هفت رنگ

ببافم با دل تنگ

ببافم با دل تنگ


ترانه های قالیبافان کاشان به کوشش هادی شرفی و دکتر امیرحسین چیت سازیان

  • ۵ نظر
  • ۰۷ شهریور ۹۲ ، ۱۸:۳۴
  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی

گل قالی بعد تو پژمرد و مرد

نقش پای تو کجاست؟ نبض گل پژمرد و مرد

...

من نگویم که تو را دار زدن

بر لب جانانه هوشیار زدن

من نگویم نفس احساس نداشت

می و میخانه گل خار نداشت

همه دیدند و ندیدی چرا؟؟

همه خواندند و نخواندی چرا؟؟

گل قالی!دست عاشق کجاست

بنوازد نت جانانه کجاست؟

بعد تو نقش مرا خار زدن

با کس و ناکسشان دار زدن

گل قالی نفسم تازه بکن

دل عاشق دل دیوانه بکن

من نگویم که مرا نیست هوس

هوسی تازه بزن جای نفس


از وبلاگ دست نوشته های تنهایی

  • ۱ نظر
  • ۰۷ شهریور ۹۲ ، ۰۲:۳۹
  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی

مادرم، عطرنسیمی است که درباغ شکفت
مادرم، حرمت بغضی است که درناله شکست
مادرم، پیش رخش لاله به سجاده نشست.
مادرم یک شب رویایی بسیارقشنگ، ازدل قطره ی اشکی روئید
مادرم رویایی است،مادرم دریایی است.
مادرم هرچه که من میدانم،پشت درپشت دلش،عاشق یک تنهایی است.


مادرم یک عمری است، عاشق قالی هاست
عاشق رنگ سفید، عاشق رنگ سیاست
مادرم با تارش، خوانده صدپرده ی آواز پریشانی ودرد
مادرم باپودش، رفته تاناب ترین واژه ی اندیشه ی مرد.


  • ۱ نظر
  • ۰۶ شهریور ۹۲ ، ۰۲:۳۲
  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی

مثل قالی نیمه تمام

به دارم کشیده ای

یا ببافم، یا بشکافم

اول و آخر که به پای تو می افتم...


علی رضا حاجی بابائی

  • ۰ نظر
  • ۰۵ شهریور ۹۲ ، ۰۵:۲۶
  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی
میرزاCarpet

اینجا هر چیزی به فرش ربط مستقیم داره.
--------------------------------------------
این وبلاگ به اشعار، داستان‌های کوتاه و بلند و جملات کوتاه و زیبای ادبی، خاطره، دل نوشته، دستنوشته های همینطوری، مثل و حکایت، ضرب المثل و... که به نوعی مرتبط با فرش دستباف ایران وجهان باشد اختصاص دارد.
--------------------------------------------
برای همکاری میتوانید از لینک تماس با من استفاده نمائید. باتشکر

آخرین مطالب
آخرین نظرات