بگسترد فرشی ز دیبای چین
که گفتی مگر آسمان شد زمین
حکیم ابوالقاسم فردوسی
- ۰ نظر
- ۱۶ فروردين ۹۲ ، ۰۶:۲۷
بگسترد فرشی ز دیبای چین
که گفتی مگر آسمان شد زمین
بـــیـــا بنگــر رخ زیبــای قـــالــی
هنـــر پیداســـت در سیــمای قــالی
چو باغــــی خــــرم و سبـز و دل آرا
شــــده آذین همه گـــلهــای قالی
طبیعـــت را کنــــد خورشیـــد زیبـا
دل و دیــــده چمـــن آرای قـــالـی
در آن بشــــــکفته گـــلهای اقاقی
همـــه شـــور اســت سرتا پای قالی
زخـــون دل همـــاره جـــویبـــاری
به جـــریان اســـت در رگهای قالی
نشد آســــان پدید این گوهــر دسـت
بیفشـــــانید زر در پــــای قـــالــی
الـهـی مـدد کــن زنـور برفـروزیـــم
چـراغ هنــر را زنــار گــذشــــتـــه
بیایـیــد بــاز آوریــمش به گــلـــزار
گــــل قالـی زرنــگار گـــذشــــتـه
بیاییـــد ای چیــــره دستان خـــلاق
به بــــاغ آوریـــمش بهــــار گذشته
به لطــــف و به فضــــل خدای توانا
تـوانش دهیـــم از تبار گـــذشتــــه
جوانــــا گـــره زن به قالــــی امروز
ز طــــرح نوینـــی به تـــار گـذشته
به رنگ و به طــرح و به زیبایی بافـت
بیفــــزا به میـــــزان کار گذشـــته
الهــــی تو هـــم به حق محمّد (ص)
بر این ســـکه میزن عیــــار گذشته
گیس دل را بر سر دار کردم
منت ندارد قالی تنهاییی ام
در شکارگاهت صید می شوم
هر رج که بی آیینه
شانه می زنی
پریشانیم
افشان که بافتی وماهی در هم
زیبا شدم
واگویه نفس گرفت هراتیم
اما.............
گل ها و بوته ها مرا در سکوت فرو می برند
در نقش لاکی گم می کنند
قلبم ریش ریش
آهار می شود
فرش جهاز مادر
با قافله افکار به چین می رود
بخت با قالیچه ماشینی به خانه می آید
مادر
رد پای تو بر پهن دشت اندیشه من
نقش گل سرخی است
به دار قالی
دار قالی پیرزن قالی باف
که گره می زندش سخت به پود
و با
پینه دستش میزند چنگ به تار
با لهجه کرمانی
بشین ور بیخ دار قالی دلت می شه اَ غصه خالی
( بنشین گوشه دار قالی دلت از غصه خالی می شود)
بدستش کلوزار گرفته وَر او یِتِ دستش یه پاکی
( به دستش کلوزار گرفته، به دست دیگرش یک پاکی (کلوزار و پاکی= ابزار قالیبافی) )
دُختو اَ بَسکی خسه بوده خوابش برده پا دار قالی
(دخترک آنقدر خسته بوده که کنار دارقالی خوابش برده)
گلی رِ اَ رو قالی کنده می ده به یارو یِواشی
( گلی که از روی دار قالی چیده را یواشکی به پسرک می دهد)
بته جیغه یَم اَدواسر می پوده ور رو تارقالی
( ( بته و جیغه= شکل نقشهای قالی )و باز هم بته جیغه را روی تار های قالی می بافد)
ایقَ دلش غصه داره نقش می خونه با خوشالی
(اینقدر دلش غصه دارد که با خوشحالی نقش می خواند!)
فِقَ را می بره یه آواز وَشِت می خونه تا بیایی :
(فقط یک آواز بلد است(که همان نقش قالی است) برای تو می خواند تا بیایی )
قالی
زندگی ام رنگین بود
سرخ و سبز و آبی
بافته ام آنرا با دل تنگی
گره هایش روشن
تارهایش از غم
پودش از یکرنگی
قالیم زیبا بود
انتظارم خشکید
چشم هایم به در استقبال
تا ابد گریان ماند
وکسی قصد خریدش...هرگز
قالی من پوسید
قیمتش ارزان شد
و کسی باز نیامد افسوس
قصد آن دارم تا
قالی ام را تنها
ته دریای فنا
دور اندازم دور
و دگر قالی احساس نبافم هرگز...!
ننه گلاب سرفه ای کرد و شیشه شربتش را برداشت و چند قاشق خورد.
بعد هم دوباره دراز کشید توی رخت خوابش و خوابید؛ چون اصلاً حالش خوب نبود. گلدانه
دختر ننه گلاب از پشت دار قالی قرمزش ننه گلاب را نگاه کرد و غصه اش گرفت. او همین
جور قالیچه اش را می بافت و فکر می کرد: اگر ننه گلاب بدتر شود چی؟ اگر دکتر بگوید
خوب نمی شود؟ توی همین فکرها بود که یک دفعه در زدند. گلدانه دوید و در را باز کرد. عمو قربان
بود. عمو قربان آمد توی اتاق و کنار رختخواب ننه گلاب نشست و گفت: چه طوری ننه
گلاب؟ ننه گلاب سرفه ای کرد و یک چیزهایی گفت، اما از بس حالش بد بود، نمی توانست
درست حرف بزند.
فرش یعنی تابلوی عشق و هنر که ایرانیان به زیر پا میاندازند.