مدتی است توهمی آزار
دهنده از ذهنم میگذرد که عاشق فرش دیگری شدهام. شاید هم توهم نباشد و به راستی
... .
چند روز پیش توی بازار
دیدمش.
از تیمچه زده بودم بیرون
برای خوردن نهار. اولین لقمه کباب به سمت دهانم رفت و نرفت که دیدم زل زده به من.
البته بعداً فهیدم تابلوی
کشته شدن هومان به دست بیژن که پشت سرم بوده را نگاه میکرده! امّا چه رنگی، چه
نقشی، عجب پایی!
هنوز یک بار هم پا نخورده
بود و همه خوابش به سوی نصف النهار مبداء بود.
درست رأس ساعت 12 ظهر به
وقت آبادی گرینویچ در رمضانِ سنه یکهزارو سیصدو نود من عاشق این تکه کار تبریز شدم
و به چشم برادری عجب لعبتکی بود. حیران از جمال وی لقمه از یدم افتاد و انگشت حیرت
گزیدم.
از خلسه به خود که آمدم
گذشته بود.
فی الحال این بیت از ذهنم
گذشت که:
آن کیست کاندر رفتنش صبر
از دل ما میبرد
ترک از خراسان آمدست از پارس یغما میبرد
بر گرفته شده از ویژه نامه جشنواره فرهنگی هنری فرش، شماره دوم-اردیبهشت 1387