میرزاCarpet

فرش در آئینه ادبیات

میرزاCarpet

فرش در آئینه ادبیات

سلام خوش آمدید

۱۶۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شعر قالی» ثبت شده است

دختران قالی
می بافند و می بافند
اول گیسوان خودرا
بعدتاروپودقالی را
به ترنج وشمسه می رسند
باشمسه اوج می گیرند
وباترنج گرم

کجاینددختران قالی؟؟
درآرزوهاوفکرهای پوشالی
باکمرهای کالی؛دستانی توخالی...
می بافند و می بافند

تابه انتهای قالی
به آرزوهای نهایی
به سپیدی زندگی
وبه روشنی نوربرسند..............


شعر از مریم منتظری
  • ۱ نظر
  • ۱۴ ارديبهشت ۹۲ ، ۰۵:۲۲
  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی

خواب قالی چیست؟دور از زیر پا ماندن
یا سلیمانی شدن در قصه جا ماندن
خسته از پامال تکراری نقشش لیک
کار او اینست:در کار خدا ماندن
خواب قالی چیست؟شاید هم نمیخوابد
کار بیچارست این بیدارها ماندن
ما همه فرشیم و قالی های بی نقشیم
پس چه فرقی در نماندن هست با ماندن؟
مثل رویا ی فقیر از یاد ها رفتیم
آرزوی این فقیران چیست؟ها؟ماندن!
ما به زیر پای خان هاییم چون قالی
خواب قالی چیست؟دور از زیر پا ماندن


شعر از پدرام بابا زاده

  • ۱ نظر
  • ۱۳ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۵:۳۳
  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی

من و مادر کنار دارقالی
همیشه روز و شب مشغول کاریم
در این تنها اطاق خانه باید
میان باغ قالی گل بکاریم
ولی فرش اطاق ما به جز یک
گلیم کهنه چیز دیگری نیست
تمام زحمت روز و شب ما
خداوندا برای خانه کیست؟
همیشه با نخ خوش رنگ باید
ببافم بوته ها را،غنچه را
تمام نقش قالی های ما هست
پر از گل های رنگانگ و زیبا
ولی یک روز نقشی می کشم من
که شاید بهتر از هر نقش باشد
ببافم با دو دستم فرشی آن روز
که نقشش خانه ای بی فرش باشد


شعر از افسانه شعبان نژاد
  • ۱ نظر
  • ۰۸ ارديبهشت ۹۲ ، ۰۱:۵۰
  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی
کودک بشری

مادر می بافه

از پشم عالی

با نقشی زیبا

یک تخته قالی

یک جفت پرنده

در حال پرواز

خوشحال و خندون

می خونند آواز

جنگل سر سبز

آبی دریا

ما را می بره

به دشت رویا

مثل فرشته اس

خوب و مهربون

بوسه می زنم

به دستای اون


شعر از صلح الدین احمدلواسانی در کودک بشری

  • ۱ نظر
  • ۰۶ ارديبهشت ۹۲ ، ۲۲:۳۰
  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی

گل قالی مرا نفرین می کند هر روز
گل قالی نمی داند
که خنده های من همه نام و نشانی از اشک دارد
گل قالی فقط می داند که من خندان هستم
گل قالی نمی داند
درون من چون شیشه ای خورد شد
وقتی اشک با چشمان من قهر کرد
گل قالی مرا درک کن
مرا که تابش خورشید را در میان شب جستوجو کردم
گل قالی به من لبخند بزن اینبار
که اشکانم همه در زیر سلطه لبخند خشک شد
گل قالی مرا درک کن
گل قالی نمی دانی که من تنهاترین تنهای شبگردم
اگر می خندم و شادم
همه در سوگ اشکهاییست که روزی بی دلیل ریخت و
هم اکنون حوض چشمانم خالی خالی است
گل قالی مرا درک کن


شعر از بیتا موسوی
  • ۱ نظر
  • ۰۴ ارديبهشت ۹۲ ، ۲۳:۲۶
  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی

پر  دستات  گل  قالی  قالی باف

خونم  از  فرش  تو  خالی  قالی باف

ابر  چشمات  روی  قالی  می  باره ! ؟

یا  سرانگشتای  تو   گل می  کاره  ! ؟

تو  دلت  غصه ای جا  کرده  ؟  بگو

گره     اشکاتو   وا  کرده    !   بگو 

زیر  لب  از  کی  داری  دم  می زنی  ؟

که  چنین  شونه رو   محکم  می زنی !

سایه  رو  قیچی  بزن  آفتابی  شو

رنگای  تیره  بسه    عنابی    شو

می  دونم  فرشای  قلبت  لاکیه

نقشه  فرش  دلت  کار   کیه  ؟

کی  می شینی * روی قالی * پای دار ؟

گل   و  بوته   بزنی   رنگ  بهار ؟؟؟؟؟


شعر از بهروز سنجابی. برگرفته از وبلاگ آسمان آبی شعر
  • ۰ نظر
  • ۲۳ فروردين ۹۲ ، ۱۸:۱۸
  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی

نشست تا بنوازد دوتار قالی را ،

و نُت به نُت بنویسد خطوط خالی را .

نشست تا بزند بر طلوع گنبد شهر ،

شعاع خاطره را ، رنگ پرتقالی را .

که رنگ رنگ شود قالی سلیمانش ،

که تا در اوج ببیند شکسته بالی را .

  • ۰ نظر
  • ۲۳ فروردين ۹۲ ، ۱۸:۱۳
  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی

قلب من

قالی خدا ست

تار و پودش از پر فرشته ها ست

پهن کرده او دل مرا

در اتاق کوچکی در آسمان خراش آسمان

برق می زند

قالی قشنگ و نو نوار من

از تلاش آفتاب

 

  • ۰ نظر
  • ۲۳ فروردين ۹۲ ، ۱۸:۰۷
  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی

قالی بزرگی است زندگی...

هرهزارسال یک بارفرشته ها قالی جهان را درهفت آسمان می تکانند

تا گرد وخاک هزارساله اش بریزد وهرباربا خود می گویند:

این نیست قالی که انسان قرار بود ببافد

این فرش فاجعه است...

با زمینه سرخ خون...

و حاشیه های کبود معصیت ...

با طرح های گناه و نقش بر جسته های ستم..

فرشته ها گریه می کنند و قالی آدم را می تکانند

و دوباره با اندوه بر زمین پهنش می کنند.

  • ۰ نظر
  • ۲۳ فروردين ۹۲ ، ۱۸:۰۴
  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی

گره می زنم کلام را

به یاد سکوتت

به آوای کلامت

درین تار تاریکی شب

می بافم این شعر پر شور را

به دریای آسمانی نگاهت

به سرخگون شرم گونه هایت

به امید آفتاب

آن دم که می رسد

مژده گستردن قالی تارو پودم

به پیشواز قدومت


شعر از حسام مشفق. برگرفته از وبلاگ انعکاس ها
  • ۰ نظر
  • ۲۳ فروردين ۹۲ ، ۱۷:۴۷
  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی
میرزاCarpet

اینجا هر چیزی به فرش ربط مستقیم داره.
--------------------------------------------
این وبلاگ به اشعار، داستان‌های کوتاه و بلند و جملات کوتاه و زیبای ادبی، خاطره، دل نوشته، دستنوشته های همینطوری، مثل و حکایت، ضرب المثل و... که به نوعی مرتبط با فرش دستباف ایران وجهان باشد اختصاص دارد.
--------------------------------------------
برای همکاری میتوانید از لینک تماس با من استفاده نمائید. باتشکر

آخرین مطالب
آخرین نظرات