میرزاCarpet

فرش در آئینه ادبیات

میرزاCarpet

فرش در آئینه ادبیات

سلام خوش آمدید

۱۰۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «قالی» ثبت شده است

راست گفته اند

که سیب  رها شده از شاخه

هرگز دور تر از درختش

به زمین نمی افتد

 تو نیز فرقی نمی کند

در کجای جهان

و در کدام بندر و فرودگاه نا آشنا

پیاده شوی از راه

  • ۲ نظر
  • ۲۰ شهریور ۹۲ ، ۱۴:۲۱
  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی

تماشا داری
گل ها
رنگ ها
ترنج ها را
که به دار می آویزی
دختر قالی باف!
تماشا داری
رشته ها
که می بری
سرها
که می کوبی
دختر قالی باف!
گره در گره
خیال در خیال
می بافی
؛قانون؛ را
فرش میکنی
تالارهای گفتمان را
دختر قالی باف.............


شعر از اسما مومنی(شیرین)

  • ۱ نظر
  • ۱۸ شهریور ۹۲ ، ۲۰:۵۰
  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی

انسانهای خوب همانند گلهای قالی اند نه انتظار باران را دارند و نه دلهره ی چیده شدن ، دائمی اند !


آزاده ایرانی

  • ۱ نظر
  • ۱۵ شهریور ۹۲ ، ۱۸:۲۸
  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی

زندگی مانند نقش و نگارهای قالی ایرانی است که زیبا هست ولی درک معنای آن مشکل است.


آلدوس هاکلی (نویسنده و طنز پرداز انگلیسی که به عنوان یک روشنفکر در زمان حیات خود 1894 - 1963 شناخته شد)

  • ۰ نظر
  • ۱۴ شهریور ۹۲ ، ۲۱:۰۳
  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی

چهار دور اتاق را گز می کنم
گوشه به گوشه را
مرکب سیاه می ریزم
و شعرهای باطله ام را
برای فاتحه نثارت می کنم
اما هیچ جا
مناسب دفن تو نیست
قالی خاکستری را کنار می کشم
بهترین جاست
یاد ترا
زیر خاک قالی دفن می کنم
اما
نمیدانم چه می شود
که نام تو
در میان این همه گلبوته های نارنجی
همچو ترنجی فیروزه ای
به روی قالی نقش می بندد


شعر از ا.کمالی(آذین)

  • ۱ نظر
  • ۱۱ شهریور ۹۲ ، ۲۳:۵۷
  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی

... معلم, همشهری من بود. شهر ما, شهر قالی بود. دار قالی در خانه‌ها به پا بود. قالی نقشه می‌خواست و نقشه را نقاش می‌کشید. هر چه نقاش بود, نقاش قالی بود. و شمار نقاشان زیاد بود. و در نقشه‌ی قالی تنها اسلیمی و بادامی و کشمیری و گل شاه‌عباسی نبود. شکار و پرنده هم بود. بزم خسرو و شیرین هم بود. اینها را همه معلم می‌دانست. ... زنگ نقاشی, دلخواه و روان بود, خشکی نداشت. به جد گرفته نمی‌شد. خنده در آن روا بود. معلم دور نبود. صورتک به رو نداشت. بالایش زیر حجاب سیاه علم حصولی پنهان نبود. صاد معلم ما بود. آدمی افتاده و صاف. سالش به چهل نمی‌رسید. رفتارش بی‌دست و پایی او را می‌نمود. سادگی‌اش وی را به لغزش سوق می‌داد. اگر شاگردی چادر شبی کنجاله برای گاو معلم می‌برد, وی هدیه می‌گرفت. نه آن که رشوه‌ستان باشد, شرمش بود احساس کسی رد کند. و شاگرد از در براند. و اگر در امتحان نمره‌ای خوب بر ورقه‌ی شاگرد رقم می‌زد, عطایش را عوض می‌داد. به دبستان خط می‌آموخت. و به ما نقاشی. سودایش را مایه نبود. در دانش نقاشی پیاده بود. شبیه‌کشی نمی‌دانست. کار نگار نقشه‌ی قالی بود. و در آن دستی نازک داشت. نقش‌بندی‌اش دلگشا بود. و رنگ را رنگارین می‌ریخت. آدم در نقشه‌اش نبود. و بهتر که نبود. در پیچ و تاب عرفانی اسلیمی آدم چه‌کاره بود. حضورش الفت عناصر را می‌شکست. در «گام» رنگی قالی, «نُت» خارج بود. بی‌آدم, آدمیت قالی فزون بود. در هنر, حضور نادیدنی آدم خوش‌تر.
معلم مرغان را گویا می‌کشید. گوزن را رعنا رقم می‌زد. خرگوش را چابک می‌بست. سگ را روان گرته می‌ریخت. اما در بیرنگ اسب حرفی به کارش بود. و مرا حدیثی از اسب‌پردازی معلم در یاد است: سال دوم دبیرستان بودیم, اول وقت بود. و زنگ نقاشی ما بود. در کلاس نشسته بودیم. و چشم به راه معلم. صاد آمد. برپا شدیم و نشستیم. لوله‌ای کاغذ زیر بغل داشت. لوله را روی میز نهاد. نقشه‌ی قالی بود. و لابد ناتمام بود. معلم را عادت بود که نقشه‌ی نیم‌کاری با خود به کلاس آورد. و کارش پیوسته همان بود. ...


برگرفته از کتاب «اطاق آبی»سهراب سپهری به کوشش پروانه سپهری

  • ۰ نظر
  • ۱۰ شهریور ۹۲ ، ۱۳:۳۳
  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی

مادرم، عطرنسیمی است که درباغ شکفت
مادرم، حرمت بغضی است که درناله شکست
مادرم، پیش رخش لاله به سجاده نشست.
مادرم یک شب رویایی بسیارقشنگ، ازدل قطره ی اشکی روئید
مادرم رویایی است،مادرم دریایی است.
مادرم هرچه که من میدانم،پشت درپشت دلش،عاشق یک تنهایی است.


مادرم یک عمری است، عاشق قالی هاست
عاشق رنگ سفید، عاشق رنگ سیاست
مادرم با تارش، خوانده صدپرده ی آواز پریشانی ودرد
مادرم باپودش، رفته تاناب ترین واژه ی اندیشه ی مرد.


  • ۱ نظر
  • ۰۶ شهریور ۹۲ ، ۰۲:۳۲
  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی

مثل قالی نیمه تمام

به دارم کشیده ای

یا ببافم، یا بشکافم

اول و آخر که به پای تو می افتم...


علی رضا حاجی بابائی

  • ۰ نظر
  • ۰۵ شهریور ۹۲ ، ۰۵:۲۶
  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی

ای فرش تو را با تار پود و جو دم افسانه کردم
خیره بردیدگان خودی وخویشان و بیگانه کردم
تو را چو ن حلاج بردار اما یک فرش جانانه کردم
نخ و پشم و ابر یشم را در وجودت پیاده کردم
با چوبه هاف و کاف وکارد و قیچی اندازه کردم
با عشق نقشه لچک وترنج رابر توجاودانه کردم
با ترنم عاشقانه گل وبلبل را رویای میخانه کردم
با هنر پنجه وعقلم این فرش نفیس رازنده کردم


شعر از سید احمد شبیری

  • ۱ نظر
  • ۰۱ شهریور ۹۲ ، ۰۲:۴۱
  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی

1. خدایا اگه ازت غافل شدم ، خبرم کن ....

2. اولین باری که دلم خواست گره بزنم یادم نیست ... فقط خوب یادمه یه ساله پیش وقتی تنگی دلم امونم رو بریده بود و اون قدر تنگ شده بود که جای هیچ چی نبود یه چیزی توی ذهنم گفت : گره بزن ... بباف.

و یادم هست وقتی توی اون غروب تیر برای اولین بار گره زدم چه آرامش عجیبی وجودم رو پر کرد ... حس می کردم با هر گره قسمتی از غمم رو به دارم وصله می کنم و با کشتن غم، آرامش رو دوباره بر می گردونم ...

و باز یادم هست هر وقت غم سراغم می اومد در مقابل دار می شستم تا دوباره غمم رو گره بزنم و آرامشم رو برگردونم ...

و یه سال بعد از این کشف بزرگ ، وقتی داشتم چاقوی قالی بافی ام رو تیز می کردم همانطور که چاقو رو  روی چاقو تیزکن می کشیدم به این فکر می کردم که :

3. با چاقوی قالی بافی هم می شه آدم کشت؟؟؟

4.نمی دونم چرا چند وقته همش دارم به مردن و کشتن فکر می کنم !!! این روزها خیلی ناآرومم ...

5. توی همچی فکری بودم که حس کردم انگشت وسط دست چپم می سوزه. حس درستی بود . درست جای شکست بند اول انگشتم از خونم قرمز شده بود. می سوخت .... یه سوزش عجیب. با انگشتای دست راستم انگشت سوخته رو فشار دادم .... اون قدر اینکار رو کردم که حس کردم دارم از حال می رم ... دراز کشیدم و اون وقت دوباره به اون جمله فکر کردم اما ... این بار یه جمله ی سوالی و نامفهوم نبود ... یه جمله ی ساده ی خبری بود .... با خودم تکرار کرد :

6. با چاقوی قالی بافی می شه آدم کشت ....

7. و بعد به دارم ... به ارامش از دست رفته ام و به خودم فکر کردم ... و فهمیدم که با چاقوی قالی بافی میشه هم ادم ،هم غم رو کشت ...

8. و حالا دارم ، همین حالا دارم به این فکر می کنم که اصلا چرا ، چرا اینا رو اینجا نوشتم ...

9. قبل رفتن بذار یه چیز بگم:

10. خدایا می دونم .... من گناهکارم .... اما می دونم ... گناه من با همه ی بزرگیش از کرم تو کوچیک تره ... منو می بخشی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

11.


از وبلاگ هم کیش من

  • ۲ نظر
  • ۳۰ مرداد ۹۲ ، ۲۱:۵۸
  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی
میرزاCarpet

اینجا هر چیزی به فرش ربط مستقیم داره.
--------------------------------------------
این وبلاگ به اشعار، داستان‌های کوتاه و بلند و جملات کوتاه و زیبای ادبی، خاطره، دل نوشته، دستنوشته های همینطوری، مثل و حکایت، ضرب المثل و... که به نوعی مرتبط با فرش دستباف ایران وجهان باشد اختصاص دارد.
--------------------------------------------
برای همکاری میتوانید از لینک تماس با من استفاده نمائید. باتشکر

آخرین مطالب
آخرین نظرات