یک روز صبحِ تابستان هم در حیاط از خواب افتاده بودم باید بلند می شدم و برای قالیبافی می رفتم . همینطور در حالِ خلسه بودم که احساس کردم نسیمِ خُنکی آمد و بر من وزید ، احساس خوشایندی به من دست داد ولی با خودم گفتم : چرا این نسیم فقط پاهایم را نوازش کرد و خُنکای آن بر بدنم نخورد ؟ تازه متوجّه شدم ، نسیم نبوده ، باران بوده است !
وقتی برادرم هم تعطیل شد قرار شد او هم بیاید با ما کار کند ، پدر و مادرم با صاحبکار طیّ کردند که مزدِ من ، روزِ چهل ریال ( چهار تومان ) باشد و مُزدِ برادرم هر روز شصت ریال ( شش تومان ) .
ما در قالیبافی با رنگها و ابزار و اصطلاحاتِ مختلف آشنا می شدیم ، سبز ، لاکی ، سُرمه ای ،نخودی ، تُخماشی / تخم ماشی ، ... نقشه خوانی ، گُلچین ، جاخود ، پیشرفت ، پیشامد ، تار ، پود ، سِپود ، تون ، القاج ، القاج کش ، آرا ، دارِ قالی ، پرداخت ، دَفَه ، قلّاب و ... .
در همین ایّام بود که من یک مداد رنگی « آبی روشن » داشتم و با آن نقّاشی می کشیدم ، بعد یک مداد رنگی « زرد » هم یافتم ، من دو رنگ داشتم و بهتر می توانستم نقّاشی بکشم ، به تجربه دریافتم که از ترکیبِ آن دو رنگ ، « رنگِ سبز » هم به دست می آید ، پس من با دو مداد رنگه ، سه رنگ داشتم . زرد و آبی را به هم می زدم ، سبز می شد . من در این سنّ و سال در زمستانها که برف می آید و روی کوههای خاکی یا قهوه ای می نشیند به یادِ آن دورانِ خودم می افتم ، احساس می کنم ، خـدا هم نقّـاشی می کند ، او « برفِ سفید » را بر روی این تپّه های « قهوه ای یا خاکی » می نشاند تا در بهار این تپّه ها « سبز » شود !
وقتی دستمان بُریده می شد ، مقداری پُرزِ قالی را آتش می زدیم و روی زخم می گذاشتیم و با آن پانسمان می کردیم .
- ۲ نظر
- ۰۳ مهر ۹۳ ، ۲۱:۱۷