میرزاCarpet

فرش در آئینه ادبیات

میرزاCarpet

فرش در آئینه ادبیات

سلام خوش آمدید

۱۵۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شعر فرش» ثبت شده است

طرح از سید محمد مهدی میرزاامینی


آن روز که 
 تار زندگیم را
 به پود عشق تو
 گره می زدم
 خوب میدانستم
 عجب قالی کرمانی میشود 
 نقش عشقمان ...
شعر از هومان خورشاد

  • ۴ نظر
  • ۱۴ خرداد ۹۴ ، ۲۳:۵۵
  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی

امیر شهبازی


شعر از امیر شهبازی (گمنام)

  • ۱ نظر
  • ۲۵ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۶:۵۹
  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی

گره

به باغ فرش تو گل می کند چه زود گره؟!
به جای واژه نوشتی در این سرود گره...
 تکان نمی خوری از پشت دار قالی ...
آه که خورده دست تو گویا به تار و پود گره!
 بگو چگونه شدی چون کلاف سر در گم!؟
اگر چه مونس تنهایی تو بود گره
چه خس خسی است که درناله های مزمن توست :
"مقصراست در این سُرفه کبود گره"
 از این هنر به تو سودی نمی رسد
هرچند به دیگران برساند همیشه سود گره!!
 نبود این همه سعی و تلاش لازم اگر...
کـسی ز بخـت سیـاه تـو می گشـود گـره "
معاشران گره از زلف یار باز کنید"
چه می شد اصلاً از اوّل اگر نبود گره؟!
 چه عقده های فروبسته ای به دل داری
نـداشـت کـاشـکی از ابـتـدا وجـود گـره 
 شعر از: حمیدرضا حامدی | وبلاگ آیات غمزه

  • ۰ نظر
  • ۱۸ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۱:۱۴
  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی

یکی جامه افکنده بُد زرّبفت
برش بود و بالاش پنجاه و هفت
به گوهر همه ریشه‌ها بافته
ز بر شوشه زر، بر او تافته
برو کرده پیدا نشان سپهر
ز بهرام و کیوان، ز ماه و ز مهر
ز ناهید و تیر و ز تابنده ماه
پدیدار کرده بد و نیک شاه
هم از هفت کشور بر او بر، نشان
ز دهقان و از رزم گردن‌کشان
بر او بر نشان چل و هشت شاه
پدیدار کرده سر و تاج و گاه
به زر بافته تاج شاهنشهان
چنان جامه هرگز نبد در جهان
به چین در یکی مرد بد بی‌همال
همی بافت آن‌جامه را هفت‌سال
سر سال نو هرمز فرودین
بیامد بر شاه ایران‌زمین
ببرد آن یکی فرش نزدیک شاه
گــران ‌مایگان بـرگشادند راه
بگسترد روز نو آن جامه را
ز شادی جدا کرد بدکامه را


از شاهنامه فردوسی که فرش نفیسی در دربار خسروپرویز (شاهنشاه معروف ساسانی یعنی پسر هرمز و نوه انوشیروان) را توصیف می کند و یاد می‌کند که تصویر 48 پادشاه جهان را نشان می‌داده است و آن را هنرمندی در چین طی مدت هفت سال بافته است.

  • ۰ نظر
  • ۱۷ اسفند ۹۳ ، ۲۱:۰۲
  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی

چشم‌های خسته او بارها
می‌دود همراه پود و تارها
در فضایی پر ز امید و ز شور
گرم کار خویش، خاموش و صبور
تا برآرد نقشی از سحر حلال
خواب را می‌راند از پلک خیال
خامه‌یی سحر آشنا در مشت اوست
طرح و رنگ و نقش در انگشت اوست
داده جان قلاب و تیغش ذوق را
شانه کردن گیسوان شوق را
خون و آتش را به هم آمیخته
طرح از سوی دل خود ریخته
بافته با رشته‌های تار جان
چون بهارستان بهاری جاودان
طره سنبل شهید ناز آن
زلف حورا سلسله‌پرداز آن
از ملیله داده قاب تازه‌اش
مخملین زنجیره شیرازه‌اش
حاشیه گفتی بهشت مشتری‌ است
وان کناره باغی از شعر دری‌ است
تار چنگ زهره در تارش نهان
هم‌چو پروین ریشه‌اش در آسمان
کرک و ابریشم به نرمی تافته
شاهکاری آسمانی بافته
غنچه‌هایش تازه‌تر از روح باغ
با بهارش ارغوان چون لاله داغ
بلبلان لب‌بسته اما نغمه‌زن
نقش‌ها خاموش و گویا در سخن
کرده آن سرپنجه سحرآفرین
پرده را رشگ نگارستان چین
در رگ هر نقش با افسون او
رنگ و آبی می‌دود از خون او
پیش آن تصویرهای دلپذیر
باغ گل چون نقش بی‌رنگی حقیر
آب‌ها عمر روان در جوی‌ها
چشم دل حیران رنگ و روی‌ها
مرغها افسانه دلدادگی
سروها سرمایه آزادگی
چنگ اسلیمی پر از افشان شده
رود گل را چشمه الحان شده
از خطایی شعله چون آتشکده
در پر پروانه‌ها آتش زده
وان فسون‌کار هنرور روز و شب
از پی آرایش آن، جان به لب
کرده چون ققنوس جان را شعله‌ور
تا که از خاکسترش زاید هنر
هرچه تاب گونه‌اش کمتر شود
آن بهار تازه خرم‌تر شود
زادن این‌جا، ذره ذره مردن است
این شکفتن حاصل پژمردن است
کم‌کمک از خویش خالی می‌شود
ذره‌ذره پشم، قالی می‌شود
‌ای بسا روز و شبان کز شوق کار
جوش زد خونش رگش بر روی دار
تار ابریشم رگش را چون گسست
شبنم خون بر گل قالی نشست
محو آن گل گشت و خویش از یاد برد
تا گل نشکفته‌اش را باد، برد
آن همه نقش ز جان جوشیده‌اش
آبیاری شد به آب دیده‌اش
رنج دل با سوز جان دمساز شد
تا ترنجش میوه اعجاز شد
صد فسون در هر رجی در کار زد
خویش را با هر گره، بر دار زد
چون‌که آن یک سال هم پایان گرفت
نرم‌نرمک نقش‌هایش جان گرفت
رفت چون از روی آن مه آب و تاب
خنده زد در فرش خون و آفتاب
چون برون بردند فرش از خانه‌اش
خواند با حسرت دل دیوانه‌اش
‌ای که بر فرش طرب پا می‌نهی
پا به خون دیده ما می‌نهی
گرمی کاشانه‌ات از آتشی است
قالیت خون دل محنت‌کشی است
هست نقد عمر جانی رنج‌باف
زان‌که گنج توست بیش از این ملاف
شعر از محمدعلی دادور متخلص به فرهاد

  • ۱ نظر
  • ۱۳ اسفند ۹۳ ، ۱۱:۰۶
  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی

آه برگرد
نگاه دختران معصوم
نگاه مادران معصوم
دستهای یاس مادران
دستهای یاس فرزندان
بافته گلهای قالی
اشکهامان در گل قالی
زیر پاهاتان
زیر کفشهاتان
آی قاف سر در گم
نشسته بر وحشی آهن
زیر کفشهاتان 
گل قالی
بافته ایم در بیگناهی
زیر کفشهاتان گل قالی

  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی

من قطعه پشم گوسفندم
بردار مرا زخاک نمناک
مگذار که بادها برندم
پیچند بگرد سنگ و خاشاک
بر هیئت زار و مستمندم
امروز مبین چنین تو بیباک
چیدن که بود خواص چندم
افزون ز خواص نخله و تاک
گر تابندم، مهین کمندم
واندر پس زین اسب، فتراک
گر بافندم، به از پرندم
گر دوزندم قبای چالاک
گه رشته خیمه بلندم
گه قالی نفر و مسند پاک
نزد همه قوم دلپسندم
الابر تو که بر سرت خاک
چون خارجیان هوشمندم
سازند بدل بنغز پوشاک
بر گشته به ریش تو بخندم
آرم بر تو بعجز؟ خاشاک
دانائی و تربیت کشندم
از خاک سیه به سوی افلاک
نشکفت اگر چنین کنندم
ترباق شود بصنع تریاک
پشمش مشمر، نپوش پندم
اندر پی علم باش و ادراک
شعر از رشید یاسمی | با تشکر از مجتبی معینیان عزیز

  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی

نقش ازلی

نقش گلیم ما طرح تو نداشت
ورنه این قالی ازلی جز نقش تو نداشت
بد بافته ایم
قالی هزار رج را با گلیم پا دری تعویض کرده ایم 
دار دنیا را بد ما زده ایم 
جر نقش تو همه چیز زده ایم
شعر از مسعود پاییزیی

  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی

کلبه ای بود که از خاطر ابنا بشر خالی بود
و من آنجا
زیر ته مانده ی پستوی عدم 
می دیدم
که وجودی به تنفر همه از غایت خویش
آب در هاون هستی می کوفت 
ذهنش از مزه ی انگور، سیاه
معده اش شایبه ی گندم داشت
(چوبقابی) پشت یک آینه آویخته بود 
(دار قالی) ، نامی
کوژ و نمناک و نمور
رج میزدش هر لحظه به انگشت قضا
نقشه ای بود که بر ساحت ما ریخته بود
دلش افشان ز تراویدن خویش 
گره ای بود که بر هر گره آمیخته بود
هوس از پشت هنر می سرید
رج به قالی می زد
قصه اش را می بافت!!
تنهایی
تیزی ه آن گره ی کور 
بر سبابه ی انگشت سخاوت لغزید
بار هستی کژ شد
و خدا معنا یافت
او همان بود که قالی می بافت 
گره اش را جان داد
دار قالی لرزید
نبض ساعت به تپیدن افتاد
گره از ساحت ایمان مرعوب
بافش ثانیه ها رج می خورد
دست شهوت به عدم می چرخاند 
نقش برعصمت قالی می خورد
همچنان او می بافت
همچنان او می تاخت
گره ای پشت گره
همه می رقصیدند
همه می گردیدند
و من از گوشه ی پستو دیدم
قامت فرش ازاندام خدا بالا زد!!
انعکاس اثر آینه بود
که به رفتار خدا خط میداد 
عاجز از رستن خویش
اینچنین بی خبر از غایت کار 
حکم به آغاز رمیدن می داد
همچنان او می بافت
همچنان او می تاخت
قامت دار از آن آینه هم بالازد
وشنیدم سر دار
گره ها می گفتند 
((*آنجا را باش !!
او خداییست که خود را می بافت؟؟ !! *))


شعری زیبا از حسین عباسی مود

  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی

یکرنگ شو تا جهان به کامت باشد
فردوس برین دلا به نامت باشد
قالی که فتاده زیر پای من و تو 
صد رنگ بود نه مثل جامت باشد
شعر از حسین وش

  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی
میرزاCarpet

اینجا هر چیزی به فرش ربط مستقیم داره.
--------------------------------------------
این وبلاگ به اشعار، داستان‌های کوتاه و بلند و جملات کوتاه و زیبای ادبی، خاطره، دل نوشته، دستنوشته های همینطوری، مثل و حکایت، ضرب المثل و... که به نوعی مرتبط با فرش دستباف ایران وجهان باشد اختصاص دارد.
--------------------------------------------
برای همکاری میتوانید از لینک تماس با من استفاده نمائید. باتشکر

آخرین مطالب
آخرین نظرات