میرزاCarpet

فرش در آئینه ادبیات

میرزاCarpet

فرش در آئینه ادبیات

سلام خوش آمدید

۱۵۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شعر فرش» ثبت شده است

زندگی بافتن یک قالی است
نه همان نقش و نگاری که خودت میخواهی
نقشه از قبل مشخص شده است
تو در این بین فقط میبافی
نقشه را خوب ببین، خوب بباف!
نکند آخر کار، قالی بافته ات را نخرن


شعر از افشین سامی

  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی

دیراست گالیا
 در گوش من فسانه دلدادگی مخوان
 دیگر ز من ترانه شوریدگی مخواه
دیر است گالیا! به ره افتاد کاروان
عشق من و تو ؟ آه
این هم حکایتی است
اما درین زمانه که درمانده هر کسی
از بهر نان شب
 دیگر برای عشق و حکایت مجال نیست
 شاد و شکفته در شب جشن تولدت
تو بیست شمع خواهی افروخت تابناک
امشب هزار دختر هم سال تو ولی
خوابیده اند گرسنه و لخت روی خاک
زیباست رقص و ناز سرانگشتهای تو
بر پرده های ساز
اما هزار دختر بافنده این زمان
 با چرک وخون زخم سرانگشت های شان
جان می کنند در قفس تنگ کارگاه
 از بهر دستمزد حقیری که بیش از آن
پرتاب می کنی تو به دامان یک گدا
وین فرش هفت رنگ که پامال رقص توست
 از خون و زندگانی انسان گرفته رنگ
در تار و پود هر خط و خالش هزار رنج
در آب و رنگ هر گل و برگش هزار ننگ
اینجا به خاک خفته هزار آرزوی پاک
اینجا به باد رفته هزار آتش جوان
دست هزار کودک شیرین بی گناه
 چشم هزار دختر بیمار ناتوان
دیر است گالیا

  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی

پنجه ای برتار می بندد تن پودی
درد می ریزد ز سر انگشت خون مرده
 خواب رفته پای بی اندام
 در قولنج شانه، هر دم می کشد تیری
 ای بسا جنبنده در آنجا - ولی با شکلشان ترکیب درهم رفته‌ی انسان
دست در کارند و اندر کارشان بی تاب
 گاه گاهی
چشم ِ از سو رفته‌ی ناسور مردی یا زنی یا دختری یا...
باز می یابد نخ تابیده‌ی آبی ، بنفش و ارغوانی را
 گاه هم
 در خم یک سر به روی چارچوب کارگاه
و سکوت دیگر یاران
 می گریزد مرغک تنگ آشیان ِ روح غمناکی...
تا گل قالی شکوفد چون گل خورشید
 زیر پای دیگران
زیر پای شکلشان انسان و از ما بهتران


شعر از محمد زهری

  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی

آقا اجازه !
من یک " فـــرش " شـــــــــاعرانـه ام
که در نهایت یک " شــب زیبای " عاشــقانه
عارفانه تار و پود خود را به " آتش " کشیدم ...


امین بهپوری

  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی
  • با سکوت دل ِ دل نازک خود ، تا سحر نقش زدم و تو را بافته ام ؛ تار و پودت همه از پیله‌ی یک ابریشم ....

    "من تو را بافته ام "

    من تو را بافته ام ...

    و تو در خیال من "باغ" شدی

    باغی از جنس نسیم ... باغی از جنس بلور ...

    و تو ای "باغ مینویی" من ! چار و شش ، هشت و دوازده حوضی

    توی حوض ات پرگل ؛ گل هشت پر ؛ گل سرخ

    رنگ آبت آبی

    توی جوی ات ماهی ؛ که رود رقص کنان

    تا به هم وصل کند باغ دلت را به دلم !!!

  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی

با غ گل در تارو پود قالی است
خیمه جنگل کنار شالی است
باهنر آمیخته ؛ دستان عشق
سینه ها از کین و نفرت خالی است
بازی چشم است و انگشت امید
دخترک در خانه دل والی است
قصه تاریخ می بافد کسی
هم زبانی را طریقی عالی است
مادری می گفت لالایی به فرش
غنچه ها در پرده ای پوشالی است


شعر از یونس تقوی

  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی

     دانه دانه می بافم روی هر ریشه قالی
     میان تاروپود زندگی
     می بافم هرلحظه ناب زندگی را رنگی
     ثبت می کنم میان هر ریشه
     تکه پازلی از خاطره
     بوته های رنگی از گلهای باغ زندگی


     شعر از آناهیتا مقیمیان

  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی

     فرش می‌بافم، رج به رج، زیر و رو، نقش به نقش 

     سپس چله‌های بافته ‌ام  را شانه می‌زنم

     تا شاید نقشه‌هایم نقش چشمانت شود...


     بداهه از منیره سادات حسینیان

  • ۳ نظر
  • ۲۸ خرداد ۹۲ ، ۱۹:۰۳
  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی

فرش میبافم ... تار به تار ... رج به رج . . .
گره میزنم . .. از این تار به آن تار ... از این گام به آن گام . ..
به همراه نُت های آهنسوزش ... آه ، میکشم ....
آه هایم ، به گل های ملودی خونبارم گره میخورند و ...
ترنج ترج و بوته بوته گل و مهتاب ، از کوزه ی سازم به تاراج میبرم . . .
و همینطور ... ولو میشوند زیر پاهای گوشت . . .
و با آن چون قالی سلیمان ، کهکشان به کهکشان را در مینوردیم . . .
عاقبت هم بی جان و گریان نگاهم را به کنج خلوت اتاقم گره میزنم ...
و این قالی نیمه باف است و . . .
دستان خالیِ من . . .
فرش میبافم ... رج به رج .. . تار به تار . . .


شاعر ناشناس


  • ۱ نظر
  • ۲۷ خرداد ۹۲ ، ۰۱:۰۶
  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی

دختر قالی باف
شب است
شب دلجوی من
شب بی مهر من
شب تو چیست
دار قالی آیا پنجره ای است
که تو آن را می بندی
و یا در نبود نیاز من
آن را به هلهله ی دستان زخمی ات
می گشایی

دستان زخمی ات

پودها سرانجام کارند
و تارها گره های بی تپش
که همراه با دستان زخمی ات
در پلک های تو
محکم می شوند
می درخشند
و باز محکم می شوند
می سوزند
و باز محکم می شوند


شعر از کاظم علمی

  • ۲ نظر
  • ۱۹ خرداد ۹۲ ، ۰۲:۲۴
  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی
میرزاCarpet

اینجا هر چیزی به فرش ربط مستقیم داره.
--------------------------------------------
این وبلاگ به اشعار، داستان‌های کوتاه و بلند و جملات کوتاه و زیبای ادبی، خاطره، دل نوشته، دستنوشته های همینطوری، مثل و حکایت، ضرب المثل و... که به نوعی مرتبط با فرش دستباف ایران وجهان باشد اختصاص دارد.
--------------------------------------------
برای همکاری میتوانید از لینک تماس با من استفاده نمائید. باتشکر

آخرین مطالب
آخرین نظرات