میرزاCarpet

فرش در آئینه ادبیات

میرزاCarpet

فرش در آئینه ادبیات

سلام خوش آمدید

دار قالی آویزان است

          ماهی کوچک حوض در درونش زندان

                              کودک خسته راه در درونش بی باک

 

گل نیلوفر من در میانش پنهان

           اسب تک شاخ سفید با سوارش همراه

                            پری خسته ی شب در میان یک تاب

 

  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی

دختر قالیبافم

دارم قالی می بافم

گل‌های سرخ می بافم

گل‌های زرد می بافم

می بافم روی هرگل

یه پروانه یه بلبل

تو نقشه ی قالی من

پلنگ خال خالی من

جست می زنه تو هوا

می پره از رو گل‌ها

قالی من یه باغه

 یه باغ پرگل

بشنو تو از باغ من

 نوای بلبل


شعر از مهری طهماسبی دهکردی

  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی

اَز هَموُ روز کِه مُ چَش خُرِه وا کردیُم

همچه سیب تو دِلوک مَمِه خُر جا کردیُم

 تـا مُتـونِستـُم بتونِ یا که تای وَرزَنـُم

 بـُر کِه پشـت دار یَک عُمرِه تقلا کردیـُم

تـا بجا و سر جلو و تای تـای بعـد از او

گوش خُر در بست وَر تعلـیمِ اُستا کردیُم

چار زنجیر و دو خوردی و کتیبه در میو

او میـو تـر یـک ترنج از عشق ور پا کردیُم

زیر تُخ لاکی و رنگ قرمز وسوز و سفید

رنگ زرد خُر مُ از خورشید حاشا کردیُم

  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی

چندمین جایی است که آمده ام. مرد چشم از من برنمی دارد.سرم را پایین می اندازم.

- مجردی؟

- بله.

- مشکل مالی داری؟

- بله.

- پدر ،مادر داری؟

- پدرم از دنیا رفته، منم و مادرم.

- خب، فرمت را پر کن ؛ من اینجا سرم خیلی شلوغه؛ یه دختر زبر و زرنگ می خوام که کمکم باشه. از بابت حقوق خیالت راحت باشه، تو و مادرت رو تأمین می کنم...می خوام فقط همکار نباشیم؛ عین دو تا دوست باشیم. هر مشکلی داشتی فقط به خودم بگو. نظرت چیه؟

خودکار از دستم می افتد. لبخندی گوشۀ لبش می نشیند، به طرفم می آید، دستم را می گیرد و خودکار را در دستم می گذارد.گر می گیرم، دستم را می کشم و به سرعت از دفتر بیرون می روم....

فضای خانه آرامم می کند. اشکهایم را پاک می کنم. به طرف حوض می روم و آبی به صورتم می زنم.مامان سرش را از پنجره بیرون می آورد و می پرسد: چی شد مادر ، بالاخره کار پیدا کردی؟ لبخند می زنم و با اطمینان می گویم : آره مامان.

- حالا می روی تو زیرزمین چرا؟

- دنبال دار قالی...


برگرفته از وبلاگ بهار را باور کن ...

  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی

خاطره ای در من است

 به صدای کوبه های ممتدی بر خلوتم

سرودی به وسعت چنگ در بازوان رج های بی گره

بافته می شود و نمی شود

رنگ از دامان ستاره افتاد در

برق پلک های پاره پاره

 رشته رشته

چرخیدن و رقصیدنی ست

در گیجگاه من

 برای دختری که نگاره های زمین را در تصرف دستانش می چیند

  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی

روزی بود و روزگاری. در دیاری پادشاهی زندگی می­ کرد. روزی از راهی می­ گذشت و هیزم شکنی را دید. پادشاه به هیزم شکن گفت: داری چه کار می­ کنی؟

گفت: در حال شکستن هیزم هستم برای به دست آوردن مخارج زندگیم. هیزم شکن به پادشاه گفت: شما در حال انجام چه کاری هستی؟

پادشاه گفت: در حال پادشاهی.

هیزم شکن مودبانه در پاسخ گفت: تا کی می ­خواهی به پادشاهی ادامه بدهی؟ آخر روزی به پایان خواهد رسید. بهتر است کاری را یاد بگیری و همیشه متکی به مردم نباشی.

پادشاه از هیزم شکن جدا شد و به راه خود ادامه داد و به حرف های هیزم شکن خوب فکر کرد و از روز بعد شروع کرد به یاد گرفتن حرفه­ های مختلف. تا این که روزی در راهی گرفتار دزدان و راهزنان شد و او را به اسارت بردند و هرچه همراه داشت از او گرفتند و خواستند که او را بکشند. اما پادشاه گفت: مرا نکشید و به من مجال دهید، من می­ توانم برایتان کار کنم.

دزدها از او پرسیدند: چه کاری می ­توانی انجام دهی؟

پادشاه گفت: در قالی بافی مهارت دارم. دزدان وسایل مورد نیاز را در اختیار پادشاه قرار دادند و او شروع به قالی بافی کرد. روزها پشت سر هم می­ گذشت و پادشاه مشغول قالی بافی بود و هیچ یک از خانواده او هم از محل اسارتش خبر نداشت تا به کمکش بیایند. بعد گذشت چند ماه پادشاه توانست قالی را ببافد.

او با زیرکی نشانی محل اختفای خود را بر روی قالی نوشته بود. قالی را به دست دزدان داد و گفت: این را اگر به قصر پادشاه ببرید با قیمت خوبی از شما می­ خرند. دزدان که سواد نداشتند نوشته­ های روی قالی را بخوانند قالی را به قصر برده و فروختند.

همسر پادشاه وقتی قالی را نگاه کرد فهمید که شوهرش را کجا پنهان کرده ­اند و سربازان فراوانی را به سوی محل فرستاد و پادشاه را نجات دادند. پس از آزادی، پادشاه به یاد هیزم شکن افتاد که عمل کردن به نصیحت او باعث شده بود زندگیش نجات پیدا کند. هیزم شکن گفته بود: از فکر خود استفاده کن نه از زور بازوی دیگران.


برگرفته از وبلاگ داستان سرا

  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی

من به اندازه ی یلدا که بلند است و سیاه

تارهای شب بیداریت را چله نشستم به کمین

قدرت قصه من نیست  تو مجنون منی

دستهای من و این قالی و این شعر غمین

بند بند من و این بند  بهم پیوسته است

رنگ رنگ تو به تزویر نگنجد به زمین

راز دستان من و پیری این پیله ی بد

دردهایی ست نهانجای من رسته ز کین

سجده کردم، به نمازی رفتم کز خونم

شعله می گیرد همین قافله بی پرچین

شرح هر رج دل لیلایی بود

شرحه شرحه شود آخر دل لیلای حزین

چه کنم! تا گره سرخ حلال است مرا

رنگ گیرد متن این بهشت سرخ رنگین

تا به پایان برود هر روزم شیدایی ست

طرح این پیچک رقصنده ی قالی نرمین

گرهی زن به تاری که وصالی یابی

روزگاریست در ایران من این است آئین

مردمانی به هنر آغشته قالی طرح ملکوت

رازهایی نهان است در این قصه رج ها  چندین


شعر از شهدخت رحیم پور

  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی

روی چهار چوب فلزی بین دو اتاق ایستاد دست برقلبش گذاشت پلک روی چشمانش کشید ، رفت.

همیشه به اندازه پلک زدنی طول می کشید تا ازچهارچوب عبور کند اما ناخود آگاه به گذشته می رفت و خاطره ای چون کبوتر در سرش پرواز می کرد.

شتابان به طرف راهرو می رفت ببیند مادرش با چه کسی صحبت می کند که در جا میخکوب شد. مادرش ایستاده بود و او ساکی در دست  ، لباس خاکی بر تن برای خداحافظی آمده بود. برعکس همیشه که به گلهای قالی نگاه می کرد ناگهان سربلند کرد پروانه را دید ، با شرم سر به زیر انداخت  به گل های قالی خیره شد. معلوم نبود او در گلهای قالی چه دیده بود که دیگران نمی دیدند. پروانه خودش را پشت در چوبی مخفی کرد دست روی قلبش گذاشت.

اوبا آرامش با زن عمویش خداحافظی کرد و رفت.کسی نمی دانست برای آخرین وداع آمده است و دیگر باز نمی گردد.

سال ها از آن روز ها گذشته بود اما برای پروانه گوئی دیروز بود، پشت دست به چشم کشید با صدای مادرش به خود آمد که گفت :

-  پروانه دخترم بیا کمک کن این قالی رو از دار پائین بکشیم  ،  بلاخره تمومش کردی.


داستان از محمد حسن ابوحمزه

  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی

ابری نشسته روی سماور
می بارد
گلهای روی قالی
می رویند
امشب عجب فضای اتاقم معطر است
امشب اتاق من حشراتش
مرغان جنگل اند که می خوانند
زنجیروار و زنجره وار
ماه و ستارگان
چسبانده اند صورت خود را به شیشه ها
مانند بچه های هیچ ندیده
پشت بساط شهر فرنگی
من در میان جنگل
مهمان یک قبیله ی وحشی هستم
من با تمام شوقم
در رقص دسته جمعی بومی ها شرکت دارم
من در میان بهت و تماشا
من بین دختران قبایل
و حلقه های گل
من غرق طبلها و صدا ها که ....
ناگهان
تق تق ، صدای در
و بچه ای که خسته
از کارگاه تیره ی قالیبافی برمی گردد
جنگل ، سیاه می شود و می سوزد


شعر از عمران صلاحی

  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی

با تاب آفتاب که بر پرده می سرید
و آنگاه می لمید
چون گربه روی فرش
در دشت فرش پرسه زدم زیر آفتاب
همراه قد کشیدن گلها و ساقه ها
آوازی از مزارع قالی بلند بود
آواز دختران
از جویبار زمزمه می رست تار و پود
با نغمه می گرفت هر آن ساقه نقش و رنگ
وزشبنم عرق
می خاست عطر حسرت و آهنگ آرزو
بوی تنور و گندم بریان
بوی سوار عاشق در گرد جاده
بوی رمه نوای نی و خون شامگاه
آنگاه می نشست صداها
چون ککل صنوبر غمگین
خم روی بال سبز
آنگاه می گرفت
آواز در گلو
آن گاه می فتاد
گل ساقه رنگ سراپرده در گره
از دشت پر کشیدم با بال آفتاب
غافل که در گره افتاده پای من


شعر از سیاوش کسرایی

  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی
میرزاCarpet

اینجا هر چیزی به فرش ربط مستقیم داره.
--------------------------------------------
این وبلاگ به اشعار، داستان‌های کوتاه و بلند و جملات کوتاه و زیبای ادبی، خاطره، دل نوشته، دستنوشته های همینطوری، مثل و حکایت، ضرب المثل و... که به نوعی مرتبط با فرش دستباف ایران وجهان باشد اختصاص دارد.
--------------------------------------------
برای همکاری میتوانید از لینک تماس با من استفاده نمائید. باتشکر

آخرین مطالب
آخرین نظرات